نتوان ز دل غبار ملال از شراب شست


زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست

از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت


داغ شراب را نتواند شراب شست

صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز


گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست

از بخت تیرگی به گرستن نمی رد


چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست

در غیرتم که انجم شب زنده دار را


تردستی خیال که از دیده خواب شست؟

چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق


کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست

از روی شرمگین تو گلگونه حیا


هر چند خون خورد، نتواند شراب شست

با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد


از آب خضر دست به موج سراب شست

یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند


داغ از کتان من تری ماهتاب شست

در خون دل مرو که سیه روی می شود


هر اخگری که چهره به اشک کباب شست

از دل به می نرفت کدورت که از گهر


مشکل توان غبار یتیمی به آب شست

صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود


از لاله داغ را نتواند سحاب شست